محل تبلیغات شما



برخی از معجزات پیامبران که در قرآن و کتب عهدین آمده است به قرار زیر است:

۱- حضرت نوح: كشتی و طوفان.

۲- حضرت هود: عذاب قوم او.

۳- حضرت صالح: ناقه او و عذاب قوم.

۴- حضرت ابراهیم: سردشدن آتش بر او - زنده كردن مرغ هاى چهارگانه به اذن خداوند

متعال.

۵- حضرت لوط: عذاب قوم او.

۶- حضرت شعیب: عذاب قوم او.

۷- حضرت یوسف: پیراهن یوسف.

۸- حضرت ایوب: برگشت بوضعیت اول.

۹- حضرت زرتشت: خندیدن بهنگام تولد - روشن کردن آتش بدون چوب - کاشتن درخت سرو

غول پیکری با فروکردن عصا در زمین.

۱۰- حضرت موسی: عصا - ید بیضا - طوفان - شكافتن دریا - کوه طور در بالای سر بنی

اسرائیل.

۱۱- حضرت داود: تسخیر باد - تسلط بر زبان پرندگان - نرم بودن آهن در دست او - صنعت

لباس جنگ.

۱۲- حضرت سلیمان: تسخیر باد - تسلط بر دیوان - چشمه مس - مرگ او و مورچه.

۱۳- حضرت عیسی بن مریم: تكلم در مهد - ساختن مرغ از خاک - شفای كور مادرزاد و پیس

زنده كردن مردگان.

۱۴- حضرت محمد: شق القمر - معراج - مباهله - قرآن - جنگ احزاب - حجاب میان او و

دشمنان - دفع

توطئه یهودیان بنی نضیر - اصحاب فیل - مسجد ضرار - كوثر - نابود شدن استهزا كنندگان.


امام حسن عسکرى به نقل از پدران بزرگوارش علیهم السلام ، از رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله فرمود:

چون خداوند متعال حضرت آدم علیه السلام و حوّا را آفرید و در بهشت جاى گرفتند، بر خود

بالیدند و آدم علیه السلام به همسر خود حوّا، گفت : خداوند موجودى بهتر و برتر از ما نیافریده است .

در این هنگام پروردگار متعال به جبرئیل علیه السلام وحى فرستاد: بنده ام ، آدم را به فردوس

اعلى بِبَر؛ همین که آدم علیه السلام وارد آن مکان مقدّس شد، کنیزى که در یکى از بهترین

قصرها که بر سرش تاجى از نور بود و دو گوشواره از نور در گوش خود داشت ، توجّه آدم را

به خود جلب کرد.

و چون نگاه آدم بر آن فرشته افتاد و دید که نور جمالش تمام بهشت را روشنائى بخشیده ، از جبرئیل سؤال نمود که : او کیست ؟

جبرئیل علیه السلام اظهار داشت : او فاطمه دختر محمّد، پیغمبر خدا و یکى از فرزندان تو مى باشد که در زمان آینده مبعوث مى گردد.

آدم علیه السلام سؤ ال نمود: تاجى که بر سر دارد چیست ؟

جبرئیل گفت : شوهرش علىّ بن ابى طالب علیه السلام .

 

منبع: www.menbarha.ir براساس قرآن کریم.


روزى عايشه بر فاطمه (س) وارد شد، در حالى كه آن حضرت براى حسن و حسين (ع) با آرد و شير

 

و روغن در ديگى غذاى حريره درست مى ‏كرد.

 

ديگ بر روى اجاق و آتش مى ‏جوشيد و بالا مى ‏آمد و فاطمه (س) آن را با دست خود هم مى ‏زد. عايشه با اضطراب و نگرانى از نزد او بيرون آمده،

نزد پدرش ابوبكر رفت و گفت: اى پدر! من از فاطمه چيز شگفت‏ آورى ديدم، و آن اينكه دست به درون ديگى كه بر روى آتش مى‏ جوشيد برده، آن را به هم مى‏ زد.


گفت: دختركم! اين را پنهان كن كه كار مهمى است.

 


علي به بچه‌ها گفت:” مواظب باشيد صداي گريه‌تان بلند نشود.”

 

 

خودش اما بيش‌تر از همه بي‌تابي مي‌کرد. اسماء آب ريخت، او فاطمه‌اش را غسل داد.

– ام کلثوم! زينب! سکينه! فضه! حسن! حسين! بياييد تان خداحافظي کنيد که ديدار بعدي توي بهشت است.

بچه‌ها سرشان را گذاشتند روي سينه‌ي مادر شروع کردند به گريه. در همين لحظه دست‌هاي فاطمه از کفن بيرون آمد و ناله‌ي پر مهرش شنيده شد؛ حسن و حسين را در بغل گرفت.

از آسمان ندا آمد:” يا علي! بچه‌ها را از مادرشان جدا کن. ملائکه‌ي آسمان‌ها به گريه درآمدند!… .”

منبع : خبرگزاری تسنیم

 

تØویر مرتبط


نتیØ٠تØویری برای Ø­Øرت زینب

 

۱ـ سیّدة : بانو

۲ ـ انسیّةحوراء : انسان بهشتی

۳ ـ نوریّة : موجودی از حقیقت نوری

۴ ـ حانیّة : دلسوز فرزندان

۵ ـ عُذراء : دوشیزه

۶ ـ کریمة : بزرگوار

۷ ـ رحیمة : با محبت ومهربان

۸ ـ شهیدة : شهید شده

۹ ـ عفیفة : پاکدامن

۱۰ ـ قانعة : کم توقع

۱۱ ـ رشیدة : کامل

۱۲ ـ شریفة : شرافتمند

۱۳ ـ حبیبة : دوست وبا محبت

۱۴ ـ محترّمة : گرامی و مورد احترام

۱۵ ـ صابرة : پایدار

 

بقیه القاب را در ادامه مطلب مشاهده کنید.


روزى ميهمانى براى اميرالمؤمنين (ع ) رسيد.

 

 

 

 

آن حضرت به خانه آمده و فرمود: اى فاطمه ، آيا طعامى براى ميهمان خدمت شما مى باشد؟

عرض كرد: فقط قرض نانى موجود است كه آن هم سهم دخترم زينب مى باشد.

زينب (س ) بيدار بود، عرض كرد: اى مادر، نان مرا براى ميهمان ببريد، من صبر مى كنم .

طفلى كه در آن وقت ، كه چهار يا پنج سال بيشتر نداشته اين جود و كرم او باشد، ديگر چگونه كسى مى تواند به عظمت آن بانوى عظمى پى ببرد؟

زنى كه هستى خود را در راه خدا بذل بنمايد، و فرزندان از جان عزيزتر خود را در راه خداوند متعال انفاق بنمايد و از آنها بگذرد بايستى در نهايت جود بوده باشد.

 

( کتاب رياحين الشريعة ، جلد 3 صفحه 64)


تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دور افتاده برده شد او با بی قراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد او ساعت ها به اقیانوس چشم می‌دوخت تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد.

سر آخر نا امید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از ساحل بسازد تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود.

 

داستان کوتا٠دربار٠خدا,داستان کوتا٠در مورد خدا,داستان کوتا٠با موØÙˆØ Ø®Ø¯Ø§


 نقل‌ کرده اند که‌: شخصی‌ از اهل‌ تفکّر و مراقبه‌ در گوشه‌ای‌ از صحن‌ حضرت‌ رضا علیه‌ السّلام‌ نشسته‌ و در دریائی‌ از تفکّر فرو رفته‌ بود، یکمرتبه‌ حالی‌ به‌ او دست‌ داد و صورت‌ ملکوتی‌ افرادی‌ را که‌ در صحن‌ مطهّر بودند مشاهده‌ کرد؛

دید خیلی‌ عجیب‌ و غریب‌ است‌.

صورتهای‌ مختلف‌ زننده‌ و ناراحت‌ کننده‌ از اقسام‌ صور حیوانات‌، و بعضی‌ از آنها صورتهائی‌ بود که‌ از صورت‌ چند حیوان‌ حکایت‌ میکرد.

درست‌ مردم‌ را تماشا کرد؛ در بین‌ این‌ جمعیّت‌ کسی‌ نیست‌ که‌ صورتش‌ سیمای‌ انسان‌ باشد، مگر یک‌ نفر سلمانی‌ که‌ در گوشۀ صحن‌ کیف‌ خود را باز کرده‌ و مشغول‌ اصلاح‌ و تراشیدن‌ سر کسی‌ است‌؛

دید فقط‌ او به‌ شکل‌ و صورت‌ انسان‌ است‌.

از بین‌ جمعیّت‌ با عجله‌ خود را به‌ او که‌ نزدیک‌ در صحن‌ بود رسانید و سلام‌ کرد و گفت‌: آقا میدانید چه‌ خبر است‌؟

سلمانی‌ خندید و گفت‌: آقا تعجّب‌ مکن‌، آئینه‌ را بگیر و خودت‌ را نگاه‌ کن‌!

خودش‌ را در آئینه‌ نگاه‌ کرد؛ دید صورت‌ خود او هم‌ به‌ شکل‌ حیوانی‌ است‌؛ عصبانی‌ شده‌ آئینه‌ را بر زمین‌ زد.

سلمانی‌ گفت‌: آقا برو خودت‌ را اصلاح‌ کن‌، آئینه‌ که‌ گناهی‌ ندارد.

 

منبع : dastankotah1.blogfa.com


روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید :

من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم !

یک اینکه می گوید :خداوند دیده نمی شود پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد.

دوم می گوید :خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس

آتش است و آتش تاثیری در او ندارد.

سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین

نیست و از روی اجبار انجام می دهد.

بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب

کرد اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت !

استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند.

خلیفه گفت : ماجرا چیست؟
 


استاد گفت : داشتم به  دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست !

بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟

ادامه داستان در ادامه مطلب .


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها